اعدامِ آخرین سیگار
صبحِ یک روزِ سرد پاییزی، وسطِ یک حیاتِ[ط] سیمانی دختری پای چوبه ی اعدام، پشتِ دستش نوشت: �آزادی� تهِ سیگار را زمین انداخت، پُکِ آخر وصیت او بود یعنی: �ای شهر من خداحافظ؛ مثلِ سیگارِ آخر افتادی� * ابر روی حیات[ط] را پوشاند، باد آمد که گرد و خاک کند، خاک توی نگاه ما پاشید، تو به ما راه را نشان دادی... چارپایه به یک طرف افتاد، حلقه ی دار ماه را خشکاند، ضجّه ها در گلوی ما خفه شد، نه صدایی نه داد و فریادی... بعد تو شهر، برگ برگ افتاد مثلِ پاییزهای هر ساله با تکانی که شاخه ای می خورد در مسیر تشنّج بادی بعد از این اتفاق می افتد توی یک چارخانه اندامت مثل �دایی� بخواب �خاله�! بخواب! بعد از این اتفاق آزادی... * آه! آبان چقدر دل گیر است بعدِ اعدامِ آخرین سیگار بین این سایه های اسفندی، بین این مردمانِ مردادی ای کاش رهگذری بودم و هرگز تو را نمیدیدم ..... ولی افسوس : که با اولین نگاهت آتش گرفتم با دومین نگاهت سوختم ودر آرزوی سومین نگاهت خاکستر شدم پنهانم مثل اتفاقی که نیفتاد برای بازی با گرگ ها رفته بود با زنگوله ای بر گردنش و گوسفندانی در پی سوار بر شکسته های موجم با خیال بند زدن در سرم معجزه نیست رودی که از راه شیری پر می شود رد پای توست دیر وقت است و رخت هایم بی تابی می کنند باور نمی کنند پای بی قراری شان ایستاده ام این دو راهی پر از خاموشی ست شاید اتفاقی روشن شود دیر شده درخت پیر به شوقی بلرزاند دل پرنده را ایستاده ام با دو پا که از سایه ام دور ... می شود خدا کند د یر نکرده باشد شاخه گلی بدستم می گیرم بهتر است شاعرانه بمیرم این کلمات در هم شجاع تر از آنند که حرف شان را پس بگیرند این بار بازنده منم صدایم را کسی نشنید بنفشه ها از رنجش دلم کبود شدند
چهارشنبه 19 دی 1386 - 8:29:02 AM